رمان اشک هایم دریا شد قسمت هشتم قسمت پایانی

 

دکتر رمان نویس

رمان اشک هایم دریا شد قسمت هشتم قسمت پایانی از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین



- سلام جناب نیاکان کی می رسین ؟
- اومدم ، تا چند دقیقه دیگه اونجام
- باشه ، پس من منتظرم ...
- باشه خداحافظ ...

شهریار وقتی وارد اتاق ادهمی شد ، سریع رفت سمتشو باهاش دست داد............

- سلام چه خبر؟
- سلام جناب نیاکان ، خبر که زیاده ...
- می شنوم ...
- بفرمائید بشینید تابگم...
- اینطوری راحت ترم ،خواهشا" زودتر بگین
- مثل اینکه خیلی عجله دارین ، بشینید صحبتام زیاده

شهریار بلاجبار باشه ای گفتو نشست...

- بعد از ماجرای دزدی و گزارش ناپدید شدن برادرتون ، خیلی دنبال ماجرارو گرفتیم ، باورتون نمی شه اما به یه باند بزرگ مواد مخدر که از خود آمریکا ساپورت می شه رسیدم ، که ظاهرا" برادرتون ،رئیس همون بانده تو ایران

شهریار حس کرد از گوشاش دود بلند می شه ، همیشه می دونست شهیاد کارای خلاف زیادی می کنه اما فکر نمی کرد انقدر پیشرفت کرده باشه ، باورش بارش سخت بود ...

- شما مطمئنین ؟ فکر نمی کنین ممکنه با کس دیگه ای اشتباه گرفته باشینش؟
- از شما بعیده شهریار جان، ما بالاخره تو این مسائل تجربه کافی داریم
- آخه شما می گین از آمریکا مستقیما" حمایت می شه ، آخه شهیاد چطوری این کارو کرده ؟
- از خیلی سال پیش دنبال باندشون بودیم، با سرنخی هم که از شما گرفتیم دیگه پیدا کردنشون مشکل نبود،شما بین اقوام کسی به اسم بهمن سماوات دارین ؟
- بله ، چطور ...ایشون شوهر عمه منه ...ربطی به این موضوع داره؟
- سردسته اون باند خود ایشون هستن ...

شهریار از چیزی که می شنید شوکه شده بود، به نظرش غیر ممکن بود که بهمن تو کارقاچاق مواد مخدر باشه ، خیلی دور از ذهن بود ...

- نمی دونم چی بگم... حالا از شهیاد خبری هست ؟
- ازدور زیر نظر گرفتنش ، ظاهرا" تا یکی دو هفته دیگه یه محموله چند تنی به دستورسماوات قراره وارد ایران بشه ، احتمالا" شهیاد به خاطر همین ناپدید شده ...
- پس مسئله دزدی ؟اون چی ؟
- اونم به دستور شهیاد البته احتمالا"به خواسته همون سماوات انجام شده، ظاهرا" به نظر می یادمی خواسته با این کارش شرکتو بد نام کنه، با شما مشکلی داره ؟
- من از هیچی خبر ندارم نمی دونم تو گذشته شون چه اتفاقی افتاده ...
- باید بیشتر مراقب باشین ، آدم خیلی خطر ناکی به نظر می یادو احتمالا" یه کینه قدیمی داره ...
- در مورد طرلان چی ازاون خبری نشد ؟
- متاسفانه هنوز نه ، به یکی ازدوستام سفارش کردم ، ممکنه یه خبری امروز بده
- ممنون
- شما خودت حدس نمی زنی ممکنه کجا باشه ؟
- چیز خاصی که نه،اما به نظرم احتمال داره که پیش شهیاد رفته باشه ...
- باهم قبلا" رابطه داشتن ؟
- رسمی که نه اما پنهونی بله، بهم نزدیک بودن
- آهان که اینطور، اگه زودتر گفته بودی شاید می شد سریع تر پیداش کرد ، به خاطر اینکه اون قضیه لو نره ، نمی تونیم زیاد دوروبر لونه اونا باشیم ، مجبوریم ریسک نکنیم، اما شاید از طریق یکی از نفوذی هامون بتونیم از اون دختر خبر بگیریم
- به هر حال ممنون، فقط خواهشا" اگه می شه زود تر یه خبری از اون دختر بهمون بدین ؟
- قول نمی دم اما سعی می کنیم ...

شهریار از اونا خداحافظی کردو با ذهنی آشفته بر گشت سمت عمارت ...

ادهمی برای پیاده کردن سرنخ این باند خیلی تلاش کرده بودو حالا دوست نداشت، به این راحتی با یه اشتباه کوچیک همه چیو خراب کنه ، ولی ممکن بود جون اون دختر در خطر باشه و به خاطر همین مجبور بود به هر راهی که شده یه نشونی ازش پیدا کنه

بعد از رفتن شهریار صادق با نفر نفوذیشون توی باند تماس گرفتو ماجرارو کدی براش گفتو قرار شد شب همو ببین ...

نزدیکای 10 بودو صادق چشم انتظار مریم ....

مریم بعد از یه تاخیر طولانی رسیدو صادق خوشحال کرد

- خیلی ضروری بود، واقعا" تو بد شرایطی بودم ...
- ببخشید مریم جان اره خیلی ضروری بود ، مربوط می شه به یکی از اعضای خونواده شهیاد، دختر نامادریش ،چند روزی که از خونه فرار کرده می خواستم یه ردی ،نشونی چیزی ازش برام پیداکنی ...
- که اینطور ، چند سالس؟
- فکر کنم حدودا"20 ساله باشه ...
- چند روزی یه دختری زیاد دوروبر شهیاد می پلکه، آخر هفته یه پارتی دارن، قراره چند تا از بچه های این آقازاده هام جمع باشن، می خوان جنس جدید توضیع کنن...
- جدا" ،نگفته بودی؟
- شرایطش پیش نیومد ...نمی دونم اون هست یا نه !ولی تا حالا ندیده بودمش ...

صادق یکی از عکسای طرلانو که شهریار بهش داده بود نشون مریم داد

- ببین این نیست؟

مریم به عکس دقیق شدو چند بارعقب و جلو برد ، عکس به نظرش هم آشنا بود هم با اون چیزی که تو ذهنش بود فرق داشت

- بعید می دونم اون باشه ، اونی که من دیدم از اون هفت خطاس، خیلی با این فرق داره ، اما ته چهرش ...
- ممکنه تغییر قیافه داده باشه ؟
- چی بگم !
- می تونی مطمئن شی ؟
- می تونم نه بگم ...

صادق مظلومانه و همراه با عشق به مریم نگاه کرد و به صورتش لبخند زد

مریم یه پلیس مخفی بودو اونا به خاطر شرایط شغلی شون هیچ وقت نتونستن یه زندگی مشترک داشته باشن، اما چند ساله پیش به خاطر اینکه صادق می ترسید در برابر مریم دچار لغزش بشه اونو به طور پنهونی صیغه خودش کرده بودو در واقع یه زندگی مخفی باهم داشتن ، ولی هیچ کس از این ماجرا خبری نداشت، اما این ماموریت آخر حسابی صادقو نگران کرده بود، برای مریم واقعا" می ترسید ...

- حالاکی بهم خبرمی دی؟
- شاید تا فردا شایدم پس فردا ، زیاد پا پیم نشو خبر می دم
- باشه عزیزم ممنون ...
- از دست تو ، شد یه بار واسه یه چیزی غیر کار منو دعوت کنی
- تازگیا لحنت خیلی فرق کرده ها ،داری شبیه شون می شی ، حواست هست ؟
- اره دیگه، چاره ای نیست، انقدر تو نقشم فرو رفتم که شدم یکی از اونا ...

صادق به چهره خسته مریم نگاهی کردو دستاشو بوسید ...

وقتی مریم بین اونا برگشت، تمام حواسش پی دختری بود که این چند روزه اینجا زیاد می دیدش، مریم به عنوان کسی که جنسای ناب دختر، جور می کرد اینجا نفوذ کرده بود تا بتونن سردسته اصلی رو پیدا کنن ...

وقتی به چهره دختر نگاه کرد، حالت معصومی که هنوز تو نگاهش بود بهش فهموند که گمشده همون دختره ، با خودش گفت هرچی هم آرایش کرده وخودشو تغییر داده اما حالت چشماش هنوز همون طوره ...

برای اینکه از موضوع مطمئن بشه ، مجبور بود که خودشو به اون دختر نزدیک کنه ...

- چطوری خوشگله، این روزا زیاد تو چشمی ...
- چیه تو مشکلی داری ؟
- نه عزیز، چه مشکلی ،دیدم آقا زیادی هواتو داره گفتم به نفعمه نزدیکت باشم
- آهان از اون لحاظ ...نه ...خیالات برت داشته، ایشون داداشمن ...
- آهان از این لحاظ، کوچولو ما که مشکلی نداریم با حال کردن شما ،ولی این دروغا توکت ما نمی ره، باشه بابا نخواستیم ...ولی کاری داشتی خبرم کن ...
- یادم می مونه ...

مریم کاملا" فهمید که این دختر با بقیه فرق داره و هنوز مثل اونا نشده ، یه باره دیگه عکسو تو ذهنش مجسم کردو مطمئن شده گمشده همین دختره ...

روز مهمونی رسیده بودوهمه داشتن خودشونو واسه شب آماده می کردن ،طرلان خیلی سعی داشت مثل بقیه دخترا باشه ، اما ته دلش هنوز جرات نداشت ...

شهیاد اومد تو اتاق مخصوص طرلانو یه چیزیو سمتش پرت کرد

- امشب اینو بپوش ، دوست دارم بدرخشی
- مرسی، اما خودم لباس داشتم ...
- این یه چیزه دیگس بگیر نگاش کن ...

طرلان به دو تا تیکه پارچه قرمز آتیشی که یه عالمه بند بهش آویزون بود نگاه کردو با تعجب خیره شد به صورت شهیاد ...

- اینو بپوشم ؟
- اره مشکلی داری ؟
- بابا درست ما راحتیم ، امااین دیگه خیلی فاجعس ...
- به هر حال اگه قراره بیایی پائین فقط با این حق داری بیای

طرلان شونه بالا انداختو دیگه چیزی نگفت ،می دونست حرف شهیاد یکی ، اگه چیزی می گفت محال بود از نظرش برگرده ...

طرلان دو تیکه رو برداشتو نگاش کرد، این دیگه واقعا" خارج ازتحملش بود ، یه نیم تنه چرمی قرمز، که فقط از زیر سینه بند های بلندی ازش آویزون بود،بایه دامن کوتاه چاکدار که اونم نهایتا" 20 سانت بود ،پفی کردو از تصور خودش تو این لباس تنش لرزید، اون لباس بازو تنگو کوتاه دوست داشت ، اما این لباس فقط مخصوص فاحشه ها بودو اون خودشو ازاونا جدا می دونست ...

وقتی قبل از آماده شدن رفت که یه سری به بقیه بچه ها بزنه ، داشت سرش سوت می کشید، اونارو تو بدترین حالت ممکن دیده بود، ولی حالا دیگه بد براش واژه زیادی بود ، افتضاح بود...

خیلی راحت بی هیچ پوششی جلوی هم راه می رفتنو براشون مهم نبود اگه بقیه دخترا همه بدنشونو ببین، اون تا امروز یه رابطه با فرزاد داشتو بعدم فراترش با شهیاد ، از اینا نبود که بتونه همزمان با چند نفر باشه و یا بخواد مثل این دخترا کثافت کاری کنه ....

چقدر قبلا "دوست داشت آزاد زندگی کنه و همه چیو تجریه کنه ، چقدر حرفای طنینو مسخره می کردو اونو امل می دید،اما حالا واقعا" حس کرد داره حالش از این همه حیوون صفتی بهم میخوره ...

- چطوری چشم خوشگله چرا نمی یای تو می ترسی لولو بخوردت؟
- برو کنار دیونه بهم دست نزن ...
- اوه اوه چه نازیم داره ، بابا اینجا همه همینطورن ، نباشی کلات پس معرکس ..
- به خودم مربوطه ...
- سرتق عوضی ...
- مراقب حرف زدنت باش ...
- نباشم چی میشه ، بزرگتره تو برام می فرستی جوجه ؟؟؟
- کثافت ...
- گمشو کنار افسانه ، زیادی حرف بزنی به آقا می گما ...
- چیه ؟ نکنه لقمه خوبیه می خوای خودت دست مالیش کنی؟

مریم یه کشیده آبدار به گوش افسانه خوابوندو دست طرلانو گرفتو از اون اتاق لجن گرفته بیرون آورد...

- دستمو ول کن، به تو چه؟ چرا دخالت می کنی ؟
- ببین بچه جون، تو هنوز خیلی کم تجربه ای اونا گرگن، می دونی می تونن سر سه سوت به باد بدنت، براشون مهم نیست، حتی اگه جلوشون جونم دادی کک شونم نمیگزه، پس از شون دوری کن، چندروز آزاد بودی ، دیدی آزادی یعنی چی؟ پس برگرد همون جایی که بودی ....

طرلان به چشمای مریم نگاه کردو آب دهنشو قورت داد، دلش برای مهلا پر می کشید، چقدر بد که ازش دور بودو به این حیوونا نزدیک ....

برگشت تو اتاق خودشو یه بار دیگه به لباس نگاه کرد، خیلی منتظر امشب بود، نمی تونست به این راحتی ازش بگذره ، رفت سمت لباسو اونو پوشید ...

یه آرایش غلیظم کردو خودشو توآینه بر انداز کرد،به خاطر اندامی که داشت ، خیلی با اون قیافه شبیه خواننده های اروپائی شده بودو این راضیش کرد، طوری که ناراحتی چند دقیقه پیش به کلی یادش رفت ...

شهیاد وقتی اونطوری دیدش گل از گلش شکفت، اون قطعا" سوگلی امشب می شد ...

مهمونا اغلب از آدمای سرشناس بودنو به خاطر همین شهیاد از هیچ چیزی کم نذاشته بود، با اینکه تو پول غلط می زد ، ولی علت اینکارش جدا از منفعت مالی که داشت ، قدرتو شهرتم آورده بود که این براش خیلی با ارزش بود

طرلان وقتی سرچرخوند و بین مهمونا نگاهی انداخت بالاخره متوجه وخامت اوضاع شد ، تا قبل اون باور نداشت اینجا قراره آدما چهره کریه شون رو نشون بدن ...

دخترا با بدترین پوششی که داشتن خودشونو تو بغل پسرا می نداختن، پسرام براشونم فرقی نداشت اونا تا همین چند لحظه پیش تو بغل یکی دیگه بودن ، مثل یه کفتاری که از ته مونده غذای بقیه حیوونا می خوره و تازه کیفم می کنه ...

طنین تو اتاق خودش نشسته بودو داشت به روزای بچگی که با طرلان داشت فکر می کرد، که صدای در اومد ...

- می شه بیام تو ؟
- بیا عزیزم ...

شهریار با یه شلوارک اسپرت مشکی و یه بلوز بی آستین چسبون نقره ای و عطرمست کنندش اومد داخل، طنین وقتی نگاهش کرد دلش براش ضعف رفت ، به نظرش اومد خیلی وقته شهریار و اینطوری نگاه نکرده...

- جونم کاری داشتی ؟
- می دونی چند وقته دیگه سراغی از من نمی گیری دلم برات تنگ شده ها ...
- فدای دلت، حالا چقدر تنگ شده ؟
- دیگه چیزی ازش نمونده ...
- دلم گرفته شهریار نمی تونم وقتی طرلان نیست خوشحال باشم
- اون هیچ وقت باهات خوب نبود ، فکر نمی کردم اینقدر ازنبودش ناراحت بشی!
- نمی تونم بی تفاوت باشم اون خواهرمه ...
- نگران نباش، جاش امن ...

طنین مثل فنر از جا کنده شد و با دهن باز به صورت شهریار خیره شده

- یعنی تو می دونی کجاست؟
- تقریبا" ؟
- شهریار درست حرف بزن ببینم چی شده ؟
- رفته پیش شهیاد ، انگار خیلی دلش از تون پر بوده ؟
- چی می گی تو !رفته پیش شهیاد ،مطمئنی ؟
- اره ، ادهمی بهم گفت ...
- ای بابا ، رفته پیش اون چیکار؟

شهریار به معنی ندونستن یه تای ابروشو بالادادو چیزی نگفت

طنین یه مقدار خیالش راحت شد از اینکه لااقل یه بلایی سرش نیومده،هرچند پیش شهیاد بودنم امنیت چندانی نداشت ، ولی از بی خبری بهتر بود ...

- بازم جای شکرش باقی ، خوشحالم کردی ...
- خیلی خوب پس حالا پاداش من چی میشه ؟
- خبرت خیلی خوب که بود حالا پاداشم می خوای ، فکر کردی رفته پیش دادشت یعنی دیگه جای نگرانی نیست ؟
- برای من فرقی نداره ، من خبرمو دادم حالاهم منتظر نتیجه هستم
- نتیجه ای نداشت ...

شهریار حس کرد طنین داره ناز می کنه و از اونجایی که خودشم حسابی دلتنگ بود ، بهتر دید خودش پاپیش بذاره و طنینو تحریک کنه ...

- ببینم راستی ، تو چراخونه همش لباس آستین بلند می پوشی؟غیر این لباس نداری؟
- تو خونه که نمی تونم با آستین کتی بگردم ...
- خوب تو اتاقت که می تونی ....
- منظور؟
- پاشو یه چیزه دیگه بپوش دلم گرفت
- یعنی آستین من بلنده دلتو می گیره ؟
- اره دقیقا" همین طوره ...

طنین بلندشدو رفت سمت کمد لباساشو داشت از بینش دنبال یه چیز مناسب می گشت ...

شهریار وقتی دید، طنین هنوز مرددمونده ، خودش دست به کار شدو یه تاپ بندی نارنجی چسبون که یکمی پائینش کلوش می شد برداشتو گرفت سمت طنین ....

در واقع یه جور پیر هن خیلی کو تاه بود

- اینو بپوش ...
- باشه ، روتو بکن اون ور ...
- دیونه شدی باز؟
- شهریار خواهش می کنم ...
- پذیرفته نیست ....
- بی معنی ...

شهریار خیره به طنین ایستاده بودو منتظر اینکه بالاخره تسلیم بشه ...

طرلان تو سالن تنهایی نشسته بود که یکی از دوستای شهیاد که اسمش آرین بود اومد سراغش ...

- پس نگین امشب تویی ؟

طرلان روشو برگردوندو چیزی نگفت

- الحق که شهیاد سلیقش حرف نداره ...

بازم طرلان چیزی نگفتو گذاشت اون جوجه تیغی هر چی می خواد بگه ...

- باشه پرنسن ، چیزی نگو ، فقط حواست باشه نفر اول منم !

طرلان اصلا" متوجه حرفش نشد ، با خودش گفت:

- امشب همه رمزی حرف میزنن، به وقتش حال همه شونو می گیرم ...

مستخدم داشت مشروب می چرخوندو هرکی دست می برد و یکی بر می داشت، که اومد جلوی طرلان و بهش تعارف کرد

- بفرمائید...
- ممنون نمی خورم

همون موقع دوباره یکی دیگه اومد سراغشو براش یه جام برداشت

- چرا خوشگله ؟ نخوری که نمی شه ، اینجا باید مست باشی تاحال کنی...
- فعلا" قصد همچین کاری رو ندارم ...

طرلان داشت با اون پسرحرف می زد که یکی دونفر دیگم وقتی دیدن یکی داره ناز می کنه ریختن سرش ، اینجا اینکارا مرسوم نبود ، همه به جای عقب کشیدن تازه خودشون پیش قدم می شدن ...

- چی کارش داری این باربی رو ؟نمی بینی نازش زیاده ؟
- خفه کیا، فوضولی موقوف ...
- اِ جدی ؟دم درآوردی، دوبار تو روت خندیدم خیالات برداشت انگار

طرلان قلبش مثل گنجشک می زدو از این اوضاع می ترسید

- چتونه عین چغد خراب شدین روسر این ، بلندشین نعشتنو جمع کنین برین سراغ یکی دیگه ...
- چرا مریم جون، نکنه قبلا" یکی دیگه سفارششو داده بهت
- کیا بخوای امشب مسخره بازی در بیاری می دم آقا شهیاد مثل دفعه قبل عین سگ پرتت کنه بیرون ...
- آهان پس سهم خوده جنابن ایشون ، باشه بابا، اشکل نداره ما می مونیم پس مونده هاشو می خوریم ...

اینو گفتو با یه خنده بلندو مسخره رو کرد به بقیه وگفت :

- مگه نه بچه ها ؟؟؟

همه با این حرف شروع کردن به خندیدنو هرکدوم یه جایی از بدن طرلانو دستمالی می کردن ...
به تمام معنا خواستنی و تودلبرو شده بود و کسی نمی تونست ازش دست بکشه، مثل یه خرگوش چاقو چله وسط یه گله گرگ ، چه بهتر از این ...

طرلان بهتر دید بره سمت شهیاد تا حداقل از دست این به قول خودش شامپانزه ها راحت بشه ....

- شهیاد ...
- اووو ، چطوری تو ؟ کیف میکنی؟ خوش میگذره ؟
- مرسی، البته اگه این دوستای آشغالت بذارن...
- کدوماشون ؟بگو تا خودم پرتشون کنم بیرون

طرلان که حالا حوصله دعوارو نداشت، شونه بالا انداختو کنار شهیاد نشستو اونم دیگه چیزی نگفت ...
همه از پیکی که امشب زده بودن سرشون داغ بود که جنسم توزیع شد ،هرکدوم زوج خودشونو برداشتنو رفتن سراغ عشقو حالشون ...

شهریار بازم یه نگاهی به صورت طنین انداختو از این همه عشقی که بهش داشت لذت برد


- خانومی ، اخماتو باز کن دیگه ....

طنین به چشمای ناز شهریار نگاهی انداختو و لباشو به گوش شهریار نزدیک کرد

- می دونی وقتی اینطوری نگام می کنی دلم می خواد تلافی گاز اون روزو در بیارم ....
- ای بابا تو هنوز یادته ؟
- مگه قراره یادم بره ؟
- یعنی می خوای تلافی کنی ؟
- دقیقا".........
- آخه حالا وقت تلافی کردن، اونم وقتی حالو روز من اینجوری، هرچی کشیدم که از سرم می پره ...

شهریاراینارو می گفتو هر لحظه لبخندش عمیق تر می شد

- حالا می خوای حتما" همون جارو گاز بگیری؟
- نه اون حال نمی ده ؟
- اوه اوه !پس کجا ؟

طنین دستاشو به بازو های پهن شهریار کشیدو یه لبخند شیطانی زد ،همیشه وقتی شهریار اینطوری لباس می پوشید اون از خود بی خود می شد

دوطرف بازوی شهریارو گرفتو دندوناشو برد سمت بازوی بیچاره ، شهریار چشماشو بسته بودو منتظر اینکه یه آخ بلند بالا بگه ...

طنین یه نفس عمیق کشیدو وقتی عطر تن شهریار به مشامش رسید بی تاب تر شد، به جای اون کار لبای داغشو رو بازوش گذاشتو یه نفس عمیق کشیدو بعدم بغلش کردو خودشو به اون چسبوند ...
دلشو نداشت دیگه کاریش نمی شد کرد

جوونا داشتن با رقص نوری که بود ، مثل کرم تو هم می لولیدنو کاری نبود که نکنن، انگار روز آخر زندگیشون بودو اون ته مونده کثافت کاری رو که نکرده بودنو می خواستن یه جا تلافی کنن ، یه چند تایی شونم که زیاده روی کرده بودن ، مست مست کناری افتاده بودنو با زبونای کرخ شده بقیه مخلفات عیش امشبو طلب می کردن

طرلان یه چند دوری با شهیاد رقصیدو داشت موهاشو دوباره می بست که یهو صداها قطع شد ...

همه به خاطر استقبال از مهمون جدید بلند شدنو دست زدن ، واقعا" خاص بود یه پسر 29 یا 30 ساله با کت شلوار یه دست سفید، بلوز سرمه ای و یه کروات مارک سفیدو صورت برنزه و یه عطر محشر، الحق که نمونه بارز یه مانکن بود، طرلان از دیدنش حسابی ذوق کردو رفت سمتش که باهاش آشنا بشه ...

وقتی نزدیکش رسید شاهد خوش و بشه شهیاد با اون یارو و بادیگاردش شد

- خوش اومدی فواد جان ، حسابی چشم انتظارت بودیم ...
- مرسی ، چه خبر ؟
- امن و امان ، همه چی عالی ...
- خوبه ...

همین طور که داشت حرف می زد نگاه پلیدشو انداخت به سرو صورت طرلانو گفت:

- به به ، خوشبختم ...

اینو گفتو دستشو به سمت طرلان دراز کرد

- ممنون به همچنین ...

فواد چشمکی به شهیاد زدو در مقابل تائیدیه گرفت ، پس اون قرار بود امشب نصیبش بشه ، مال خوبی بود ، معلوم بود زیادی دست خورده نیست ، می تونست حسابی بهش حال بده ...

مثل تافته جدا بافته یه گوشه که به خاطر اون آماده شده بود نشستو پاشو روی پاش انداخت ، نگاه چرخوند بین دختراو پیش خودش اعتراف کرد، بهترینش نصیبش شده ، بعده اینکه حسابی پذیرایی شد و دخترام کلی از خجالتش در اومدن دستشو عقب بردو همراهشو خوند...

- بیا اینجا سیروس
- بله آقا ...
- انو دیدی ؟همون که کنار شهیاد نشسته رو میگم...
- بله ، متوجم ...
- ببرش بالا تو اتاق همیشگی ، آمادش کن تا من بیام
- به چشم ..

آراد کنار شهیاد نشسته بودو حرکات فواد زیر نظر داشت

- شهیاد ..
- هوم ...
- این یارو همون پسر آقای (بوغ) نیست ؟
- سرت به کار خودت باشه، دنبال دردسر می گردی؟
- زیاد اینجا می یاد؟
- سالی یکی دوبار،وقتی جنسای خاص می رسه ...
- کی بهش خبر می ده ، خودت ؟
- اره ...چقدر حرف می زنی تو...
- خطر نداره ؟
- نه نداره ، ما اصلا" چیزی نمی دونیم شتر دیدی ندیدی ، حواست باشه ...
- کاری ندارم من ، اصلا" به من چه...
- آفرین پسر خوب، این درست

سیروس با چشمای سرخ رفت سراغ طرلانو بهش گفت که آقا کارش داره

- چیکارم دارن ؟
- منم نمی دونم فقط گفتن می خوان باهاتون صحبت کنن، لطفا" بیاین بالا..

طرلان مضطرب به صورت سیروس نگاه کردو مردد همراهش شد

وقتی رسیدن به جایی که سیروس گفته بود ، دهنش ازتعجب باز مونده بود،یه سالن مخصوص اما مخفی جلوی چشمش بود

یه سالن بزرگ با دکوراسیونی به سبک آمریکایی و مملو از انواع مشروب و عکسای لخت مستجهن و یه تخت سفید بزرگ ، طرلان نمی تونست تصورشم بکنه برای چی اینجاست ولی هرچی بود آینده شو به نابودی کشوند ...

یه جایی اون طرف شهر دوتا عاشق داشتن بی هیچ ابایی ، مانعی یا حتی حس ناخوش آیندی از وجودهم لذت می بردن، بدون اینکه لذتشون با آه و حسرت همراه باشه ، بدون اینکه بخوان فردا روزی با نفرت از این شب یاد کنن ، به جاش اون طرف یکی غرق گناه بود ، غرق نجاستو نکبت

اون طرف یکی از فرش به عرش می رسیدو اون یکی تو منجلاب کثافت دستو پامی زد

طرلان زجه می زدو اشک می ریخت ولی طنین لبخند می زدو غرق لذت بود ، یکی پراز انزجاروتنفرو کینه ولی اون یکی مملواز عشقو پاکی و مهر....

تفاوت از اعماق زمین تا آسمون هفتم ...

ساعت نزدیکای 2 بود که مریم پیغام آخرو فرستاد ، به خاطر تشکیلات بزرگی که بود رسوندن پیام به بیرون واقعا" سخت بودولی خوب تنهاهم نبود و این بهش دلگرمی می داد، اونا گذاشتن همه از خوردنو کشیدنو نوشیدن مست بشن ، تا کمتر توجهی به اطرافشون داشته باشنو کار برای اونا راحت تر باشه ...

ادهمی با یه تعداد مامور مخفی و یه تعدادم نیروی پشتیبان نزدیک اون خونه کمین کرده بودن که پیام مریم رسید ...

استرس و اضطراب بد جوری به جون صادق افتاده بودو دل نگرون مریم ، هرچند تازگیا به خاطر اینکه تونسته بود آرادو به خاطر وجود پدرش مجاب به همکاری کنه یکمی آرووم تر بود ولی بازم زیاد مطمئن نبودو می ترسید، اما هرچی بود مجبور به ادامه کار بود

به همه مامورا از قبل دستور داده بود که بدون هماهنگی با اون کاری نکننو به خصوص کسی هم دست به تیر اندازی نزنه ، همه هم گوش به فرمان اون بودنو منتظر دستورش

لوازمشو یه بار دیگه چک کردو دستور ورود داد، همه آهسته و با احتیاط وارد حیاط شدنو تموم خونه رو محاصره کردن ، صادق جلو دار شده بودو پیش تر از همه تا دندون مصلح با حواس جمع مشغول بررسی اوضاع شد صدای داخل نسبت به یکی دوساعت پیش کمتر شده بودو ظاهرا" دیگه جونی واسه ادامه کثافت کاری نداشتن ...

صادق به دونفرازدستیاراش اشاره کردو ازشون خواست که محیطو بازرسی کنن ، از اون طرف مریم سعی می کرد آرامش خودشو حفظ کنه و لی شدیدا" نگران طرلان و صادق بودو نمی دونست واقعا" قراره چه اتفاقی بی افته ...

وقتی فکر کرد دید فعلا" از دستش کاری ساخته نیستو بهتره بره و طرلانو پیدا کنه ، همون اول فهمید که رفته طبقه بالا ولی برای اینکه کسی مشکوک نشه مجبور بود کاری نکنه ،اما حالا کسی حواسش به اون نبودو ممکن هرلحظه با ورود صادق همه خبر دارشنو یه بلایی سر اون دختر بیاد

مریم مسیر پله هارو گرفتو رفت بالا...

همه مامورا تو جای خودشون مستقر شده بودنو نیروهای کمکی هم رسیده بودن، وقتش بود که اعلام خبر کنه که اونا خودشنو تسلیم کنن ...

صادق بلندگو رو برداشتو با صدای قاطع گفت :

- اینجا تو محاصره پلیس قرارگرفته، خودتونو تسلیم کنین ....

اول همه یه جورایی تو بهت فرورفته بودنو حس می کردن اشتباه شنیدن ،ولی وقتی برای بار دوم صدا پخش شد، هرکدوم از یه طرف می دویدنو دنبال راه فرار بودن ، بدتراز همه اوضاع دخترا بود که نمی دونستن تو این موقعیت باید چیکارکنن

مریم سرو صدارو از پائین شنیدو مطمئن شد که اونا رسیدن ، وقتی داشت تو یه راهرو دنبال طرلان می گشت یکی از دخترا که زودتر جنبیده بودو فرارکرده بود، رسید بهش و اومدن مامورا روخبر دادو ازش خواست که فرار کنه ، اونم باشه ای گفتو بازم مشغول گشتن شد ...

- جناب دکتر شما مطمئنید؟ آخه چطور ممکنه ؟
- کاملا" مشهود بود خانوم ،ولی توآزمایشا دقیق مشخص شد
- اما اون ...

مهلا از ادمه حرفش منصرف شدودنیا دورسرش چرخیدو دیگه چیزی نفهمید

اردشیر داشت با خودش فکر می کرد ، این رسوایی غیر قابل تحمل ، ولی کاری هم نمی تونست بکنه ، فعلا" مجبور بود فقط مراقب اونا باشه ...

طنین چند روزی بود که پرستاری طرلان می کردو مدام اشک می ریخت، خواهر عزیزش وضعیت خیلی وخیمی داشت ...

شهریارم کنارشون بودو سعی می کرد هرچی می خوان فراهم کنه ...

اون شب وقتی طرلان با سیروس تنهاشد، بدترین چیزی رو که می شدو تجربه کرد، اون کفتار کثیف دقیقا" با طرلان مثل یه حیوون رفتار کرد، انقدر به دختر بیچاره فشار آورد که نزدیک بود همونجا بالا بیاره، تو رابطش با طرلان وحشیانه رفتار می کرد،جوری که صورتش سرخ شده بودو لباش خون آلود و تموم عضلات بدنش درد می کرد

بد تر از اون وقتی بود که فوادم رسید، حتی براش مهم نبود که سیروس روتو اون حالت ببینه خودشم به اونا اضافه شدو همزمان مشغول آزار دختر شدن ....

بعد ریختن مامورا ، مریم بالاخره تونست اتاق مخفی رو پیدا کنه ولی وقتی طرلانو دید تو شرایط خیلی بدی بود

ظاهرا" سیروس اومدن مامورا رو متوجه شده بودو به فواد خبر داده بود ، اونم تونسته بود همراه شهیادو چند نفر دیگه از راه مخفی پشت خونه فرار کنن ...

موقع فرارشون مریم که اومدن مامورا رو به عین دیده بود، تصمیم گرفت که از رفتن شون ممانعت کنه، حتی تونست یه چند تایی شون رو هم دستگیر کنه ولی لحظه آخر موقعی که شرایط پیش اومد که فواد گیر بندازن سیروس جلو اومدو همزمان با شلیک گلوله از سمت اونو صادق ، مرگ تو نفر رقم خورد

سیروس به درک پیوست، ولی صادق داغ دار شد، کمرش شکستو بالاخره از چیزی که می ترسید به سرش اومد، گریه کنون سر مریمو که داشت خون بالامی آوردو تودست گرفتو شروع کرد به فریاد زدن، ولی دیگه دیر شده بود، تنها چیزی که مریم تو جمله آخرش از اون خواسته بود اعتراف به عشقش بود
زمان انقدر کم بودو اوضاع وخیم که فقط تونست با یه لبخند عمیق و چمشای تر از عشقش خداحافظی کنه ، روی چشمای ناز مریم بوسه زدو خواست که ببرنش...

ولی از اون روز کینه مرگ مریم باعث شد بیشتر از قبل دنبال شهیادو دارو دستش باشه و تا اونا رو نابود نکنه آرووم نگیره ...

شهریار این روزا خیلی عوض شده بود، اون نقاب بی تفاوتی نسبت به آدما رواز روی صورت برداشته بودو سعی می کرد حداقل به دورو بریاش توجه داشته باشه ، دوسه روزی می شد که طرلانو آورده بودن خونه ،ولی مثل یه مرده متحرک شده بود، ساعتها یه جا می نشستو به روبروش زل می زدو چیزی نمی گفت، دچار یه افسردگی مفرط شده بودو انگار چیزی تو این دنیا توجهشو جلب نمی کردواین بقیه رو زجر می داد ...

ادرشیر از وقتی اون خبرو شنیده بود احساس بدی داشت ، هیچ وقت فکر نمی کرد ضربه از کسی بخوره که واسش همیشه یه انسان قابل احترام بود، کسی که خیلی سال پیش از اینجا رفته بودوفکر نمی کرد بخواد روزی انتقام از چیزی بگیره که اون حتی روحشم خبر نداشت ...

خیلی وقت بود دنبال رد یا نشونی از خواهرش یا بهمن بود ولی هیچ نشونی از شون نداشت ، تنها حدسی که از این انتقام جویی می تونست بزنه ، بخشیدن ارثیه هنگفت پدری از طرف خواهرش بود که اونم دور از ذهن بود ، چون به نظر نمی اومد بهمن نیاز مالی داشته باشه،شایدم نفرت همیشگیش ازاردشیر باعث اینکار شده بود

شهریار به کل کارای مالی شرکتو به امینش سپرده بودو از طنینم خواست تو خونه بمونه و از خودشو خواهرش مراقبت کنه ،هرچند کاراشو یه پرستار شخصی انجام می داد ولی وجودطنین کنار اون از لحاظ روحی می تونست کمک بزرگی بهش باشه ، حتی خودشم کاراشو کم کرده بودو سعی می کرد بیشتر وقتشو با اونا بکذرونه ، بعضی وقتا شبا طرلانو برمی داشتنو به هوای گردش بیرون می بردن ، ولی اون حتی به صدای و نور های شدیدم توجهی نمی کرد، دنیا براش ثابت شده بود ...

- خانومم، عزیز دلم چرا چشمات همش تره ؟
- نباشه شهریار !؟حالو روزشو می بینی ؟
- تو بخوای زانوی غم بغل کنی اون حالش خوب می شه ؟
- نه ، ولی خوب چیکار کنم دست خودم که نیست
- فدای اون دل مهربونت بشم ، عزیزم ...
- شهریار دیدی، تنها کاری که تازگیا می کنه اینکه روی شکمش دست می کشه، فکر کنم بچه تو شکمش تکون می خوره !نه ؟

شهریار با عشقی که تو چشماش موج میزد ، سر طنینو نوازش کردو گفت:

- نمی دونم، من که از این چیزا سر در نمی یارم ، اما اگه تو می گی حتما" همین طوره ...
- طنین ...
- جونم ...
- به نظرت !؟ اوف .... هیچی ولش کن ...
- ای بابا ، می دونی که از حرف نصفه بیزارم ، سوال تو بکن ...
- به من ربطی ندارها ،ولی تو فکر می کنی کی این کارو باهاش کرده ؟

طنین از گفتن این حرف شرم داشت، ولی ازیه طرفم مطمئن بود کار کسی جز شهیاد نمی تونه باشه ...

- به احتمال زیاد،پدر اون بچه شهیاد، فکر نمی کنم با کس دیگه ای اون موقع در ارتباط بوده باشه ...
- نگفت واسه چی رفته ؟
- دیدی که اصلا" حرف نمی زنه ، ولی احتمالا" وقتی موضوع رو فهمیده دیگه نتونسته اینحا بمونه ...
- هیچ وقت از کارای اون پسر سر در نیاوردم،حالا هرچی که بوده تموم شده ولی حداقل مسئولیت کاری رو که کرده رو باید بپذیره ...
- شهریار یه چیزی می گی توام، به نظرت اگه براش این چیزامهم بود، اصلا" انجامش می داد، اون اخلاقش فاسد تر از این حرفاس، دیگه نمی شه ازش بیشتر از این توقع داشت، اصلا" این بچه بابا نداشته باشه براش سنگین تره ...
- خیلی خوب حالا ، توچرا انقدر حرص می خوری، باشه هرچی تومیگی درسته ، زمان خودش حلال مشکلات ، بهتره صبرکنیم ببینیم چی می شه ...

طنین شونه بالا انداختو به روبروش خیره شد ، تودلش غوغایی بودوحسابی مستاصل شده بود ...

دکتروقتی اینبار طرلانو معاینه کرد، به اونا اطمینان دادکه بچه سالمه و از لحاظ رشد جسمی هم به اندازه کافی بزرگ شده ، حالا اون چهار ماه رو هم رد کرده بودو یکمی نسبت به روزای قبل بهتر شده بود،ولی همچنان روزه سکوت گرفته بودو با کسی حرفی نمی زد ...

مهلا و اردشیر نسبت به طرلان توجه خاصی نشون می دادنو سعی می کردن اونو به زندگی عادی بر گردونن، موجودی که داشت تو بطن اون دختر شکل می گرفت هیچ تقصیری نداشت، ولی به هر حال یه قربانی بود

چه آینده ای انتظارشو می کشید ، معولم نبود کی قراره پشتیبان و حامی اون باشه ، حیف که می خواست تو دنیایی پا بذاره که از پدر گرفته تا مادرش همه غرق در کثافتو گناه بودن ، ولی دنیای سراسر جبر کاری می کرد که به خواست اون نبود، مجبورش می کرد پا بذاره و با سرنوتش روبرو بشه ...

ادهمی تازگی ها بازم تونسته بود یه سرنخ جدید از اون باند گیربیاره واین دفعه عزمشو جزم کرده بود که همه شونو نابود کنه ، این سرنخ روهم به کمک شهریار از آدرس قبلی بهمن که بهش داد پیدا کرده بود، توسط یکی از دوستاش تو پلیس بین الملل تونسته بود بفهمه که یه سفر به ایران داره و به احتمال زیاد به خاطر اون لورفتن آخر قصد سفرکرده و می خواد خودش شخصا" به امور رسیدگی کنه

شهریار توی دفترش نشسته بودو به این مدت فکر می کرد، چند وقتی بود که دوستاش مدام پیام می فرستادن و دنبالش بودن، ولی هر بار به دلیلی ردشون می کرد ، حالا که به اون روزا فکر می کرد ، از خودش بدش می یومد، فکرش رفت پی اون شبی که با طنین از شرکت قبلی بر می گشتن ...

خیلی ریلکس به صورت اون دختر کوبیده بود، بدون اینکه حتی خم به ابرو بیاره ، بعد از اون شب چند باری دیده بودش ، هربارم بی تفاوت از کنارش رد می شد،اما حالا دلش می خواست بره و از نزدیک دوباره ببینتش ، نزدیکای غروب بودو دیگه کاری هم نداشت ، کیفشو برداشتو راهی شد ...

وقتی به اون چهار راه رسید ماشینو گوشه ای پارک کردو باچشم دنبال دختر گشت، چند دقیقه ای گذشت که یکی از همون بچه هارو دید...

- آهای پسر جون بیا اینجا ...
- بله آقا ...
- خوبی؟
- ممنون، آدامس می خری ؟؟

شهریار دست تو جیبش بردو یه اسکناس درشت دست پسر دادو ازش سراغ اون دخترو گرفت ...

- آقا من که گدا نیستم ...
- می دونم، منم نگفتم هستی ، این یه هدیه بود
- پس به جاش آدامس بردار
- باشه ...، حالا می گی اون دختر گل فروشو کجا می تونم پیدا کنم ؟
- امشب مادرش مریض بود نیومد
- آدرسشو داری ؟
- خیلی دوره ، ماشینت از تو کوچشون رد نمی شه
- باشه اشکال نداره، تو هم خونت اون طرفاس ؟
- اره ...
- کاسبی امشبت با من tبیا بریم خونه رو نشونم بده ...
- چشم آقا ...

پسر خوشحالی تو چشماش موج می زدو راضی از اینکه دیگه قرار نیست شب کتک بخوره با شهریار همراه شد

شهریار از چیزی که می دید دهنش باز مونده بود ، به جرات می شدبگی تا حالا با همچین صحنه هایی روبرو نشده بود ، با خودش گفت مگه می شه یه آدم تویه همچین شرایطی زندگی کنه ...

ماشینو تا حدی که می شد جلو بردو نگه داشت ، رضاهم از یکی از دوستاش خواست تا چهار چشمی مراقب ماشین گرون قیمت باشه ، واسه این کارم شهریار انعام خوبی بهش داد ...

خونه که نه ، اما چهار دیواری هایی که اغلب مردم اونجا توش زندگی می کردن در نداشتو یه تیکه پارچه روش انداخته بودن ،که بیشترشم پاره بودو تموم زندگی نکبت بارشون نمایون بود

_ آقا ، بفرما از این طرف ،این خونشونه ، فقط نگو من آدرس دادما ، از ترحم بدش می یاد
- اووو، یادم می مونه ، نگران نباش ...
- تو نمی یای ؟
- نه ، من برم ، باید یکمی نونو تخم مرغ بخرم

شهریار به صورت سیاه پسر نگاهی انداختو یه لبخند کمرنگ زدو واسه تشکر یه اسکناس درشتتر بهش داد ،اونم تشکری کردو رفت

- کسی اینجا نیست ؟
یه پسر بچه حدودا" 4 یا 5 ساله با صورتی بق کرده اومد دم در ...

- چیه ؟؟
- خواهرت خونس؟
- اره ، چیکارش داری ؟
- بگو عمو اومده ...
- دروغ بگم ؟!

شهریار پفی کردو دست برد بین موهاشو ، دوباره گفت :

- نه ...راستشو بگو ، بگو یه آشناس ...
- باش تا صداش کنم ...

شهریار به درو دیوار خونه نگاهی کردو حالت تهوع بهش دست داد، تحمل همچین محیطی واقعا" براش سخت بود ...

- کیه ؟

صدارو که شنید روشو برگردوندو چهره دخترو تو چهارچوب در دید و اون خاطره براش زنده شد ، دختر تو نگاه اول شهریارو نشناخت ، اما سنگینی اون سیلی به حدی بود که سریع یادش بی افته ...

- چی می خوای ؟
- خودمم نمی دونم ...
- پس واسه چی اینجایی ؟
- می خواستم ببینمت ...
- سوگل ، کیه ؟
- هیچکی مامان ،الان می یام ...
- تو چند سالته ؟
- مهمه ؟!

شهریار سرشو به چپو راست متمایل کردو منتظر جواب شد

- 13 ...
- کمتر می زنی...
- نمی دونم ...
- اومدم شاید واسه عذر خواهی ...
- شاید ؟!
- خیلی خوب می خوام منو ببخشی ...
- من چیکارم خدا ببخشه ...
- مادرت مریضه ؟
- حالش اصلا" خوب نیست مدام سرفه می کنه ...
- کسی نیست ببرتش بیمارستان ؟
- بابام زندانه ... خودمم دست تنها نمی تونم ...

شهریار سرشو زیر انداختو لباشو تو هم برد، واقعا" فکر نمی کرد اون دختر انقدر تنها باشه ...

البته مشت نمونه خروار بود ، اونم یکی از هزارتا دختر تنهایی که دارن بار یه زندگی رو به دوش می کشن ، حالا یکیش به تور این خرده بود

- اگه بخوام کمک کنم میذاری ؟

دختر بیچاره مشکوک به صورت شهریار نگاه کردو با خودش گفت :تو این زمونه کسی بی خودی دلش واسه یکی دیگه نمی سوزه ...

- دلیلی نداره ، واسه چی باید قبول کنم ؟!
- خوب بذار پایه اینکه می خوام جبران کنم، اصلا" واسه دل خودم ، اینطوری راضی می شی ؟
- سوگل جان مامان ، کیه دم در ؟نمی خوای بیای تو؟
- می شه بیام تو ؟

سوگل فکر کرد اگه قراره کمکی هم کنه ، مادر از اول در جریان باشه بهتره ، واسه همین عقب رفتو اجازه داد که شهریار وارد بشه ...

شهریار بازم به اطرافش نگاه کرد، تو کل اتاق فقط یه موکت نخ نما بود و چند تا جای خواب، یه بخاری داغون، چند تا ظرف، با یه قاب عکس ...

- سلام ...
- سلام پسرم ، ببخشید طوری شده ؟دخترم کاری کرده ؟
- نه ، من واسه عذر خواهی اومده بودم ...

دهن مونس از تعجب باز مونده ، یعنی چی! اون واسه عذر خواهی اومده بود

-واسه چی ؟ کسی کاری کرده ؟
-نپرسین بهتره ، دخترتون میگه حالتون مساعد نیست...
-چیزی نیست، چند وقتی هست که سرفه می کنم ...
-به دخترتونم گفتم ، اگه اجازه بدین ببرمتون یه بیمارستانی چیزی ...

مونس که به حرفای پسر جوون اعتماد نداشت صورتش توهم رفت ، از یه طرف دلش می خواست این مرض لعنتی دست از سرش برداره ، از یه طرفم حس می کرد شاید قراره در مقابل اون ، چیزی با ارزش تری رو از دست بده ، با اینکه سوگل ریز نقشو کاملا" بچه سال به نظر می اومد؛ اما بالاخره اون مادر بودو نگران دخترش ،تو این زمونه از این بشر دو پا چیزی بعیدنبود

-خیلی ممنون، اما ما که نمی تونیم همینطوری زحمت به گردن شما بندازیم ، خودمون یه کاری می کنیم ...
-اما باور کنین من قصد بدی ندارم، می خوام یه کمکی کرده باشم ...
-حرف شما درست، اما من اینطوری راحت نیستم ...
-بیشتر از این نمی خوام اصرار کنم، به هر حال فکراتونو بکنین، من بازم بهتون سرمی زنم ، اگه نظرتون عوض شد، بهم بگین ...
-ممنون پسرم،تا ببینیم خدا چی می خواد ...

شهریار رفت سمت اون پسر کوچلو یه مقدار پول تو دستش گذاشت، روی اینو نداشت که بخواد به اون مادر یا دختر پولی بده ، کارتشو دست سوگل دادو ازشون خدا حافظی کرد ...

حال طرلان کم کم داشت بهتر می شدو تقریبا" بعضی وقتا لبخند می زد، حالا آثار بارداری هم از شکمش معلوم بودو هم از حالت چشماش ، وقتی 5 ماهو تموم کرد، با طنین و شهریار رفته بودن برای تشخیص جنسیت بچه، دکتر بعد از سونوگرافی، بهشون گفت بچه دختره و این خبر بیشتر ازهمه طنینو خوشحال کرد، برای بقیه خیلی فرقی نداشت،ولی طنین عاشق دختر بچه هابود ...

اما حالا مسئله ای که درمورد شهیاد رو شده بود، حسابی جو خونه و رو بهم ریخته بودو اردشیر وقتی میدید فامیلو آشناهم از این موضوع با خبر شدن ، دیگه اعصابی براش نمونده بود، ولی هر چی می زد به در بسته می خوردو کسی از اون خبری نداشت ...

شهریار اون شب وقتی برگشت عمارت احساس سبکی می کردو سرحال تر از همیشه بود ، واسه همین یه راست رفت سراغ طنین که سر به سرش بذاره ...

-خانوم گل ...
-اوه اوه ، چی شده ؟ماه از یه ور دیگه در اومده ؟
-یعنی حق ندارم از الفاظ عاشقانه استفاده کنم ؟
-چرا ولی همیشه ، نه هر موقع خودت سر کیفی ...
-طنین خیلی روداریا، من که هرچی کلمه عاشقانه بلد بودم گفتم تا حالا ...
-خبری شده ؟! کپکت خروس می خونه ...
-حتما" باید خبری باشه ،دیدم زمانی که گفته بودی تموم شد، خواستم بیام آمار بگیرم ...
-واقعا" که شهریار ، یعنی واسه این داری بال بال می زنی ؟
-به به ، بیاو درستش کن ، بابا اول کاری که یا غمبرک می زدی این مدت،یا پیش خواهر عزیزت بودی ، حالام که مشکلات کمتر شده یکی درمیون بله ، خودت مشکلات داری ...
-می خوای قید بچه دار شدنو بزنیم ، برم یه کاری کنم تو دیگه اینقدر ناله نکنی ...
-آخ قربون دهنت،موافقم ،بعدشم چه بری چه نری، از بچه خبری نیست گفته باشم ...

- دور برنداریا ، اینکه تو بخوای مهم نیست،مهم منم که بچه دوست دارم

شهریار از تعجب چشماش گرد شده بود ،این همون طنین بی زبون بود!!!

- ­درست حق با توئه ، همین که تو میخوای مهم ...
- آفرین، نبینم دیگه خودت تنهایی واسه چیزی تصمیم بگیریا...
- چشم یادم میمونه ...

شهریار با لبخندی که سعی می کرد مخفیش کنه به صورت طنین که داشت میزشو مرتب می کردو براش قیافه گرفته بود نگاه میکردو از اینکه ژست زنای با ابهت گرفته یود ، دلش ضعف می رفت ...

- حالا نشستی اینجا که چی؟ با حلوا حلوا کردن که دهن شیرین نمی شه ...
- نه اینطوری نمی شه باید یه فکری به حال خودم بکنم ...
- جرات داری یه حرکت اضافه بکن،اون وقت نشونت می دم ...
- جدی جدی، تویی داری این مدلی بامن حرف می زنی !؟،راست میگن این زنا هیچ وقت قابل اعتماد نیستنا ...
- نه اینکه شما مردا خیلی هستین ،باید جا پام سفت باشه تا زمین نخورم ...
- ببینم خبری بوده این چندروز؟
- نه ، فقط با باباجون صحبت کردم،خودش گفت بهت رو ندم ...
- آهان پس بگو توطئه خوانوادگی بوده و من نمی دونستم ...
- تازه گفته اذیتم کردی خودش به حسابت می رسه ...
- اشکالی نداره ، حالاکه اینطوره جوری اذیتت می کنم که دیگه روی خبر چینی نداشته باشی ...

شهریار اینو گفتو حمله ورشد سمت طنین ،بعدشم دید ای دل غافل دوساعت سرکار بوده ، خیلی وقت که مشکل برطرف شده ، لجش گرفته بودو به خاطراینکه حسابی بازی خورده بود تلافی نو و کهنه رو سر اون دختر بیچاره خالی کرد،هرچند که حقش بود...

زندگی داشت به حالت عادی بر می گشتو فعلا" تنها مشکل ،نبود شهیاد بودکه زیادم به چشم نمی اومد ...

طرلان وضعیتش رو به بهبود بودو با توجه به جلسات فشرده روانکاوی داشت بهتر می شد...

روزای آخر بارداریش بودو همه تو عمارت مشغول آماده کردن وسایل کوچولوی نازنازی بودن، تو این مدت به خاطر یکی دوباری که طرلان بعد ازشنیدن اسم شهیاد حالش بد شده بود، اردشیر ممنوع کرده بود که کسی تویه خونه اسمی از اون بیاره، واسه همین در این مورد سکوت مطلق بود

طنین و مهلا مدام کنارش بودنو نمی ذاشتن چیزی اذیتش کنه ، دکتر به خاطر وضعیت جسمی وروحی که داشت، دستور سزارین داده بودو همه از اینکه مجبور نیستن بی خبر اومدن اون کوچولو رو ببینن خوشحال بودن، غافل ازاینکه اون شب ، بعد ازاینکه طرلان سر میز یه شام حسابی خورد و رفت که بخوابه، نصف های شب از شدت درد از خواب بیدار شدو مهلا رو صدا کرد، بعدشم تک تک اعضای خونواده همه خبر دار شدنو اومدن بالای سرش ...

- مامان چی شده ؟
- نمی دونم انگار سر درد داره ..
- خطر ناکه ؟
- منم نمی دونم ....
- آخه یهو چی شد ؟
- شایدبه خاطر اینکه شام زیاد خورده ،چه میدونم! بالاخره بعضی وقتا این اتفاقام می افته دیگه ، حالا زنگ می زنم به دکترش...

به دکتر که خبر دادن ازشون خواست که سریع منتقلش کنن بیمارستان ، مهرخ که از همه تو این زمینه با تجربه تر بود، همون اول که طرلانو دید تشخیص داد که زمان زایمانش رسیده و رفت که وسایل بچه رو آماده کنه و به بقیه هم خبر بده ...

نزدیکای 4 صبح بود که رسیدن بیمارستان و طرلان بستری شدو طنین خواست که همراهش باشه ،تا سالن مخصوص کنارش رفتو بعد از اون دیگه اجازه ندادن که جلو تر بره، طرلان تنها شدو از درد گریه می کردو عرق می ریخت ...

به خاطر دفع پروتئین،سردردشدیدی گرفته بودو حالت تهوع داشت ، واسه همین باید زودتر زایمان انجام می شد...

دکتر خودش که رسید ،سریع دستورداد که اتاق عملو آماده کنن ، طرلان بعد از عمل تقریبا" بی هوش بودو چیزی متوجه نمی شد ، ولی مهلا و طنین لحظه شماری می کردن که زودتر بچه رو ببینن ...

نزدیکای هشت صبح بود که پرستار مخصوص ، بچه رو آورد ، یه دختر ظریفو ناز و خوردنی که همه با همون نگاه اول عاشقش شدن ،پرستار بچه رو دست مهلا دادو رفت سمت طرلان...

- کافیه دیگه عزیزم، باید بلندشی بچه رو شیر بدی، الان کلی گرسنشه ...

طرلان که از شدت ضعف متوجه حرفای پرستار نشد، دوباره چشماشو بست و خواست بخوابه ، که دوباره صدای پرستار بلندشد

- دختر خیلی تنبلیا، بچه گرسنه میمونه اینطوری ...

همون موقع صدای گریه بچه بلند شدوباعث شدکه طرلان چشماشو باز کنه و قلبش از شنیدن اون صدا بلرزه...، انگار با اون صدا جون گرفته بود ، یکمی توجاش تکون خوردو از دردی که داشت اخماش تو هم رفت، اما به محض اینکه مهلا بچه رو جلو آورد و اون تونست صورت ناز دخترشو ببینو لباش خندید...

- ببینش چه نازه ...

طرلان مردد به صورت مهلا نگاه کردو دستشو برد جلو که بچه رو بغل بگیره ...

- خیلی خوشگله ، ببینم به خودت رفته ...

پرستار به صورت رنگ پریده طرلان نگاه کردو گفت:

- خیلی شبیه خودتو ،اما به نظر چشماش شکل تو نیست ، نکنه شبیه چشمای پدرش ؟

طرلان به محض اینکه کلمه پدرو شنید، قلبش به درد اومدو عصبی شد ، طنینو مهلا هم دستو پاشونو گم کردن، می ترسیدن مبادا پرستار چیز دیگه ای بگه و اوضاع بهم بریزه ...

واسه همین مهلا سعی کرد بحثو عوض کنه و روشو کرد سمت پرستارو ازش تشکرکردو خواست که زودتر برای کارای ترخیص طرلان اقدام کنه ...

طرلان بچه رو که حالا تو بغل طنین بود گرفتو به صورتش نزدیک کرد ، واقعا" تو شرایط بدی بودو پذیرش بچه تو این سن کم براش سخت بود،ولی عشق مادری این چیزا حالیش نبودو اونو راضی کرده بود ...

- طرلان خیلی نازه ، تا حالا بچه ای به این خوشگلی ندیده بودم
- ولی خیلی کوچولو ...
- تازه چند ساعته که به دنیا اومده عزیزم ،مطمئن باش زودبزرگ می شه
- اما می ترسم تو بغلم بگیرمش انگار الان می افته ...
- ببین چطوری سرشو به سینت می ماله ، نمی خوای بهش شیر بدی؟

طرلان بازم به مهلاو طنین نگاهی انداختو بعدم به صورت دختر کوچولو نگاهی کرد، طبق چیزی که مهلا بهش گفته بود مشغول شیر دادن شد

تا قبل از اون هنوز حس خاصی نداشت ،ولی وقتی بچه مشغول مکیدن شد بهترین حس زندگیشو تجربه کرد،از ته دل یه نفس عمیق کشیدو بچه رو بیشتر به خودش چسبوند ...

وقتی طرلان و اون تازه وارد کوچولو رو آوردن خونه ، همه از خوشحالی نمی دونستن چیکار کنن، حتی مستخدما از حضور اون خوشحال بودن

اردشیر که واقعا" سنگ تموم گذاشته بودو هرکاری که می تونست بکنه رو کردو این از دید مهلا دور نبود، بیشتر ازهمه رفتارای شهریار جالب بودو اونی که می گفت بچه نمی خواد برای بغل کردنش له له می زد ...

تو یه جشن خونوادگی اسم بچه رو پارمین (به معنی تکه بلور) گذاشتن، بچه ای که با اومدنش به همه یه جونه تازه ای داده بود و باعث شده بود روح زندگی دوباره تو یه خونه جریان پیدا کنه

بچه دست تو دست می چرخیدو هرکی دوست داشت زودتر اونو بغل کنه و اسه همین کلی با هم جرو بحث داشتن...

موهای بلوند و لبای کوچیکو برجستش مثل مادرش بود،ولی چشمای به رنگ عسلشو پوست سفیدش به شهیاد رفته بودو اونو یاد بقیه می آورد ، چشمایی که همه با یادآوریش یه چیز گنگ تو ذهنشون شکل میگرفت، یه حسی بین دلتنگی و تنفر...

طنین دلش برای پارمین تنگ شده بود، رفت سراغش که جای بچه رو خالی دید

- طرلان پس بچه کو ؟
- مگه شوهرت می ذاره ، بردتش بیرون ...
- بیرون! چرا گذاشتی ببرتش، یهو سرما می خوره ها ...
- هرچی گفتم فایده ای نداشت، گفت تو چیکاره ای من عموشم...
- چه جالب !حالا اون عقلش نمی رسه،توچرا گذاشتی؟
- طوری نیست،همین جا تو حیاطن،مهرخ آمادش کرد، نگران نباش...
- میرم ببینم کجان...
- باشه ، پس اومدی بیارش بالا ، وقت شیرش شده ...
- فدای تو بشم مامان کوچولو....

طنین اینو گفتو رفت سمت طرلانو صورتشو بوسیدو از اتاق بیرون زد، ولی با این کارش اشک اونو در آورد ...

طنین آرووم وارد محوطه باغ شدو رفت سمت جایگاهی که شهریار همیشه می رفت ...

ولی وقتی کریر بچه رو خالی دید، دلش یه جوری شد،سریع مشغول گشتن شد،که از چیزی که دید تعجب کرد، شهریار بچه رو بغل گرفته بودو روی دستاش تاب می داد ومدام سرشو تو سینش می برد، طنین تصورشم نمی کرد که یه روزی شهریار اینطوری نسبت به یه بچه علاقه نشون بده ، باورش براش دور از ذهن بود

- خیلی شیرین نه ؟

شهریار به سمت صدا برگشتو به صورت بشاش طنین نگاهی انداخت

- اره طنین خیلی ... یه حس خاصی بهش دارم ...
- دیگه داره حسودیم میشه ها ...
- حسودی تو هم عشق است عزیز ...
- شهریار مطمئنی تب نداری ؟

طنین اینو گفتو به صورت شهریار نزدیک شدو لباشو روی پیشونیش گذاشت ...

- نه تبم نداری ...
- راه بهتری بلد نبودی، نمی گی این بچه اینجاست ،زشته این کارا ...
- اوه تو هم ، انگار این چیزی حالیش می شه ...
- پس چی فکر کردی ، خودم شنیدم بچه تو شکم مادرشم که هست همه چی می فهمه ...
- بله به خصوص اگه پسر باشه اونم از نوع گرمادیده مثل شما ، نه ؟
- دیگه کارخودتو کردی، زود باش یه بوس جانانه مارو مهمون کن ببینم

طنین بازم به چهره خندون عزیزش نگاهی انداختو اینبار صورتشو بوسید ، ولی شهریار به این چیزا راضی نبود ، پارمین رو تو سبدش گذاشتو دستشو دور گردن عشقش حلقه کرد

- می دونی با همین چشما منو اسیر خودت کردی؟
- نه ، اما می دونم خودم اسیر همین چشما شدم ...

طنین اینو گفتو روی چشمای شهریارو بوسه زد، یه بوسه شیرین و داغ، با هزار تا حس نهفته ...

- شهریار آخرش چی می شه ؟
- مهم نیست آخرش چی میشه ، مهم الان ماست که باید رویایی بگذره ، با فکر کردن به آینده فقط قلب آدم فشرده می شه ، ول کن این حرفارو از لحظه لذت ببر...

طنین از اینکه می دید،شهریار کنارش احساس لذت می کنه و دوست داره تمام لحظه هاش با اون رقم بخوره ، تو دلش احساس غرور می کرد ...

شهریار که حسابی دلتنگ شده بود، سرشو بین موهای پریشون طنین فرو بردو مثل همیشه یه نفس عمیق کشید، چقدر عطر این موهارو دوست داشت

با این کارش دوباره حس جوشش خونو زیر پوستش حس کردو بی تاب شدو طنینو به خودش نزدیک کرد، مثل خودش اول پیشونیشو بوسیدو بعدم صورتشو ، ولی حالا به طعم لباشم نیاز داشت، صورتشو کج کردو به لبای جمع شده طنین نزدیک شدو بازم با ولع بوسیدش، انگار که باره اول اینطوری ازش کام می گیره ...

طنینم باشدت همراهیش کردو گذاشت که دلشون مملو از عشق بشه و وجودشون خالی از هیجان ...
شهریار بعد یه مدت که غرق وجود طنین شد،دوباره سرشو بلند کردو با دستاش کشید به صورت طنینو بهش گفت:

- هیچ وقت تنهام نذار ...
- تنهات بذارم یعنی خودم نابود شدم ، کدوم آدمیو دیدی بی نفس زنده بمونه ...

طنین اینو گفتو رفت سراغ کوچولوی تازه وارد ...

- الهی خاله قوربون اون شکل ماهت بشه ، گرسنته ؟
- دفعه آخرت باشه جلوی من قوربون صدقه این فسقلی میریا، یه موقع دیدی یه بلایی سرش آوردم، بده ببینمش این بلور کوچولو رو ...

شهریار بچه رو از طنینو گرفتو با خودش برد

- شهریار بدش به من چیکار میکنی، طرلان می خواد شیرش بده ...
- نمی شه منم بیام ببینم چطوری شیر می خوره ؟
- روتو برم به خدا، بدش به من ببینم ...
- خیلی خوب بی جنبه ، بیا بگیرش ....

طنین پارمین رو از شهریار گرفتو بردش پیش طرلان

- سلام مامان کوچولو...نی نی تونو آوردیم ...
- گریه افتاد ...
- نخیر دخترمون خیلی خانومه ، الکی که گریه نمی کنه

طنین تا اینو گفت صدای گریه بچه بلند شدو جفتشون زدن زیر خنده ...

پارمین کوچولو شیر می خوردو طرلانو طنین عاشقانه نگاهش می کردن...

- طنین ...
- جونم عزیزم ...
- من می ترسم ...
- وا ، از چی ؟
- فکر می کنی این تا ابد کوچیک می مونه ،بالاخره بزرگ می شه و سراغ پدرشو می گیره ...
- حالا تا اون موقع ...
- اما چشم بهم بزنی، اون روز می رسه ...

طرلان وقتی داشت اینارو میگفت چشماش خیس گریه بودو به دیوار جلوش خیره شده بود

- فکر می کردم وقتی بشنوه بچش به دنیا اومده لااقل می یادو واسه یه بارم که شده می بینتش ...
- شاید خبر نداره ؟
- توباور می کنی بی خبر باشه ؟

طنین مطمئن بود که شهیاد خبر داره ،ولی نمی تونست توی دل خواهرشو خالی کنه

- به هر حال به نظر من ، بهتر که نیومد ، اصلا" دوست ندارم چشمای نحسش به این بچه بی افته ...
- ولی طنین به هر حال باباش نمی شه که نبینتش ..
- طرلان یه چیزی بپرسم راستشوبهم می گی ؟
- دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم ، اره بپرس ...
- تو دوستش داشتی ؟

طرلان به صورت خواهرش نگاه کردو با بغضی که تو گلوش بود گفت:

- اوایل فقط می خواستم بهش نزدیک بشم، ولی کم کم بهش حس پیدا کردم، خودش بهم قول داده بودکه ازدواج می کنیم ...

- حرفاشو باور کردی؟
- مجبور بودم باور کنم، اگه قرار بود اینجا باشم باید خودمو بالا می کشیدم ، ولی طنین باور کن بعدش عاشقش شدم، نمی دونم تو اسم عشقو چی می ذاری ، ولی من حس می کنم حالا که نیست بهش احتیاج دارم، خیلی دلم می خواست واسه بزرگ کردن پارمین کنارم باشه ...

طنین سر خواهرشو تو سینه فشردو بغضشو فرو داد، می فهمید که طرلان به خاطر بی پنهایی واسه اون کثافت دلتنگی می کنه ، هرچی بود اون مسول این کار بودو طرلان از نبودش عذاب می کشیدودوست داشت که کنارش باشه ...

- خاله می شه دوباره موهامو ببافی ؟
- اره عزیزه دلم چرا نمی شه ،بیا بشین اینجا، تا برات ببافم ...
- خاله این پسرت منو خیلی اذیت می کنه ها، هی موهامو می کشه ...
- خودم دم شو می چینم حالا راضی شدی؟

پارمین صورت خاله رو بوسیدو رفت پیش باربد ، حالا دیگه همدم همه ساعتهای تنهاییش شده بود این پسر شیرین زبون ...

طنین به گذشت عمرش نگاه می کرد، عمری که ازش یه دنیا خاطره خوب و بد داشت...

پارمین نزدیک یک ماهش بود که از ادهمی خبر رسید که باند شهیاد رو گیر انداخته و خیلی از اعضاشو دستگیر کرده ولی تو لحظه آخر شهیاد بازم فرار کرده ، اما به چند روز نکشید که بازهم یه خبر رسید، چیزی که همه از شنیدنش شوکه شدن ...

ظاهرا " شهیاد بر اثر مصرف زیاد اون ماده مخدر وارداتی جدید، دچار توهم شدید شده بودو خودشو از بالای یه ساختمان چند طبقه پرت می کنه و دیگه اجل مهلتش نمی ده

روزی که برای مراسم خاکسپاری رفتن کسی باورش نمی شد ، اون پسر شرو شور زیر این همه خاک خوابیده و دیگه اثری از اون برق چشما نیست

کسی اشک نریخت،از گریه و زاری خبری نبود ، اما هر چی بود اردشیر کمرش از این غم شکست
و دیگه سرپا نیومد...

ولی این موضوع بیشتر از همه طرلانو اذیت کرد،جوری که با شنیدنش دوباره دچار شوک عصبی و افسردگی شد ، حالا تنها دلخوشیش دختر عزیزش بودو عشق اون سرپا نگهش داشته بود

اما حالا زندگی فعلا"روی خوبشو به طنینو شهریار نشون داده بود، بعد از 4 سال که نمی تونستن بچه ای داشته باشن، خدا یکسالی بود که به دعاهاشون جواب داده بودو یه پسر شرو شیطون بهشون هدیه کرد که بیشتر از همه شهریار براش جون می دادو دردونه بابایی شده بود ....



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: